شهیدمحمدباقر آقایی
نام پدر: جهانگیر
تاریخ تولد: 2-1-1342 شمسی
محل تولد:کرج-نوجان
سن:24سال
پایان دوره متوسطه
تاریخ شهادت : 4-4-1366 شمسی
محل شهادت : سردشت
عملیات : پدافندی
نام گلزار:امامزاده محمد
البرز - کرج
فرمانده گروهان نصر
معاون گردان حضرت علی اکبر(ع)
لشگر 10سیدالشهدا علیه السلام
محمدباقر آقایی
دوم فروردین 1342، درشهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش
جهانگیر، کارمند بود ومادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس
خواند ودیپلم گرفت. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم تیر1366 ، با سمت
معاون گردان حضرت علی اکبر در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش
به شهادت رسید.مزار وی در امامزاده محمد زادگاهش واقع است.
شهید « محمدباقر آقایی» که نام پدرش «جهانگیر» و مادرش« صغری» است در روستای نوجان در نزدیکی کرج در سال 1342،چشم به جهان گشود. وی محصل بود که به جبهه رفت و سال ها در عملیات های مختلف شرکت داشت و بارها زخمی شد و به درجه جانبازی نایل آمد و سرانجام در چهارم تیر ماه 1366، بعد از جانفشانی های فراوان در راه وطن و ایمان جان به جانان تقدیم نمود و به شهادت رسید. تربت پاکش در امامزاده محمد کرج نمادی از ایثار و شهامت در راه میهن است.
اینک نویدشاهدالبرز در سی و یکمین سالگرد شهادت این شهید به دیدار مادر و خواهربزرگوارشان رفته ایم و روزهای زندگی او را به روایت این بزرگواران به تورق نشسته ایم. آنچه پیش روی دارید ماحصل این گفت و شنود است.
· حاج خانم در مورد خودتان بفرمایید کی ازدواج کردید و کجا زندگی کردید و شهید«محمدباقرآقایی» کجا بزرگ شد:
من و همسرم اهل روستای نوجان ( توابع استان البرز) بودیم. چهارده سالم بود که همسرم به خواستگاری من آمد. او را در روستا دیده بودم. آن زمان دخترها خودشان را کسی نشان نمی دادند و کسی نمی دانست در هر خانه چند دختر هست. وقتی با همسرم ازدواج کردم سنم قانونی نبود برای همین بعدا عقد نامه رسمی گرفتیم. همسرم در روستا مشاور یک املاک بود.شهید در نوجان به دنیا آمد پدرش چون اسم محمد باقر و محمد صادق را دوست داشت. اسم او را محمد باقر گذاشت.
مدتی ما به شهر قزوین رفتیم و در کارخانه ای همسرم کار می کرد. بعد از انقلاب هم همسرم مسئول کشاورزی باغ های شمس در مهر شهر بود.
سال 1356 بود که به خاطر تحصیل بچه ها به کرج نقل مکان کردیم. زمانی که به کرج آمدیم «محمد باقر» سیزده یا چهارده ساله بود.
محمدباقر بچه چهارم ما بود. ما دو تا پسر و یک دختربزرگتر از او داشتیم. محمدباقر از سن خیلی کم به مسایل انقلابی علاقه زیادی نشان می داد . سن کمی داشت که وارد بسیج شد. پانزده یا شانزده سال داشت که به جبهه رفت . همان جا هم درس می خواند. از اینجا کتاب می گرفت به جبهه می برد و درس می خواند. در جبهه بود که دیپلم گرفت. دانشگاه هم در رشته مدیریت قبول شد . روزنامه قبولی اش در دانشگاه امد که کمی بعد او شهید شد.
· کجا مدرسه می رفت:
مدرسه «شهدا» نزدیکی چهارراه طالقانی درس می خواند. بچه های مدرسه شهدا خیلی هایشان در جنگ شهید شدند. محمد باقر مکانیک خوبی بود. از سیزده چهارده سالگی کنار برادر بزرگش مکانیکی می کرد. از بچگی دنبال کار و تحصیل بود. درسش هم خوب بود.
· چی شد که به جبهه رفت:
برادرش صادق در جبهه بود. در خرمشهر بود که صادق مجروح شد و به بیمارستان تهران آمد. باقر به ملاقات برادرش رفته و از او پرسیده بود تفنگت کجاست؟ صادق گفته بود تفنگم را رزمنده های دیگر برداشته اند. باقر از بیمارستان بیرون آمده و تصمیم خودش را گرفته است. یک روز تا غروب با پدرش صحبت می کرد که اجازه جبهه رفتن بگیرد. پدرش می گفت: جنگ حالا حالاها تموم نمیشه به تو هم می رسد. تو باید درس بخوانی. باز هم باقر اصرار می کرد. گفت من هم درس می خوانم هم به جبهه می روم.
شب اول محرم بود. که به من گفت: فردا با من به سپاه بیا و اجازه بده من به جبهه بروم. فردا ماشین پدرش را گرفت و من را به نمی دانم سپاه بود یا بسیج برد . وارد ساختمان شدیم او تند تند پله ها را چندتا یکی کرد وبالا رفت . آقایی آنجا بودند که از من پرسید شما اجازه می دهید پسرتان به جبهه برود. گفتم: بله. خیلی اصرار دارد که به جبهه برود ما هم مانع نمی شویم. موقع برگشت باز پله ها رو چندتا یکی پایین آمد. خندیدم به او گفتم: تو اینقدر هیجان داری که همین جا داری مجروح می شی. مواظب خودت باش. به خانه برگشتیم که ساکش را بست و فردا صبح هم از خواب بیدار شد و راهی شد.
· چند وقت در جبهه بود؟
پدرش به او گفت: داری میری؟! گفت: بله. رفت و سه ماه بعد آمد. تا روزی که شهید شد در جبهه بود گاهی به مرخصی می آمد. تمام بدنش زخمی بود جای سالم در بدنش نداشت. عصب دستش قطع شده بود. به هم رزمانش گفته بود من همه بدنم را داده ام در راه خدا فقط سرم را مانده که بدهم. وقتی شهید شده بود پشت سرش نبود. بیست و چهار سالش بود که شهید شد.
از جبهه که بر می گشت آرام نمی نشست شروع می کرد به پاکسازی محل و اراذل و اوباش و معتادین را از محل جمع می کرد تا باقر اینجا بود هیچ خلافکاری جرات نداشت در خیابان برغان خودنمایی کند. یک بار هم با آنها در گیر شد و بدجوری او را زده بودند. باقر مجروح جبهه بود آنها هم بدجوری او را زده بود. وقتی از مجروح بودنش مطلع شدند فهمیده بودند خیلی پشیمان شده بودندو چند بار آمدند و رفتند که ما رضایت دادیم.
یادم می آید هر وقت از جبهه می آمد من چند نوع غذا درست می کردم دو تا قاشق می خورد و کنار می رفت. می پرسیدم: چرا نمی خوی؟! گفت: شما چند نوع غذا سر سفره دارید، در حالیکه رزمنده ها در جبهه شاید نون خشک هم نداشته باشند. اینجا که بود فکرو ذکر پیش جبهه و هم رزمانش بود
آن اواخر خیلی دلتنگش شده بودم. عید هم نیامده بود.
ماه مبارک رمضان بود… هر شب بر سر سفره افطار، دعا می کردم که زودتر بیاید. تا بالاخره اواسط ماه رمضان بود که آمد و چند روز ماند…
اما نیامده بود که بماند.
آمده بود که برود!
آخرین باری بود که پیش ما بود…
مثل قبل نبود. شوق رفتن را می شد در چهره اش دید. با آنکه پوستش زیر آفتاب سوخته بود، اما نور خاصی داشت. او به زمین، تعلق نداشت، از آسمان بود…
وقتی می خواست برود، با هر کسی که حساب و کتابی داشت، پاک کرد و رفت.
* شهید محمدباقر آقایی (معروف به باقر آقایی) از رزمندگان محبوب و بنام گردان علی اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود. وی ۲۴ سال داشت و در کسوت جانشینی گردان، در سردشت به شهادت رسید.
خاطره اکبر نریمانی
از شهید محمدباقر آقایی و شهید محسن ایوبی
اولین روزهای اولین ماه تابستان بود. صبح زود، دو تویوتا از کادر گردان علی اکبر و گردان قمربنی هاشم از اردوگاه به سمت دیدگاه جدید حرکت کردند. من هم همراه کادر گردان (علی اکبر) بودم و همراه باقر آقایی و محسن ایوبی و دیگر بچه ها نشسته بودیم عقب تویوتا. طبق معمول؛ شوخی های محسن ایوبی، همه را سرگرم کرده بود…
***
دو سه ساعتی در راه بودیم. نزدیک منطقه عملیاتی که شدیم، دیدیم ترافیک شده! قسمتی از جاده –که کوهستانی بود- دچار مشکل شده و بچه های جهاد، مشغول ترمیم آن بودند.
رودخانه ی پر آب کنار جاده و هوای خوب و ترافیک، هر کسی را وسوسه می کرد برود شنا کند. باقر آقایی از ماشین پیاده شد. گفت: «می روم دست و صورتم را بشویم.» ولی یکدفعه لخت شد و پرید توی آب! زود هم بیرون آمد و همانطور با تن خیس، لباسهایش را پوشید. مجموع رفت و آمدش، ۵ دقیقه هم نشد!
آمد سوار ماشین شد و با همان لبخند زیبای همیشگی اش گفت: «غسل شهادت کردم.»
محسن ایوبی هم در جوابش به شوخی گفت: «آفت نداره.»
باقر جواب داد: «اگر داشت، پشیمان می شوی که چرا تو هم غسل نیامدی کنی.»
اصلا آن روز، حال و هوای هر دو نفرشان با همیشه فرق داشت. محسن که همیشه خیلی شوخی می کرد، آن روز به چند شوخی بسنده کرد و بیشتر توی خودش بود… باقر هم مثل همیشه؛ ساکت و در حال ذکر گفتن…
با آنکه عازم عملیات نبودیم، ولی آن دو عجیب، نوربالا می زدند! رفتارشان مثل شهدا شده بود.
***
بالاخره رسیدیم پای کار. سنگر دیدبانی کوچک و کمجا بود. به همین دلیل قرار شد اول ۵ نفر بروند، وقتی آمدند ۵ نفر دوم بروند. من هم جزء ۵ نفر دوم بودم.
باقر آقایی و محسن ایوبی و ۳ نفر از گردانهای دیگر، جلوتر رفتند. جلوتر هم، حاج علی فضلی (فرمانده لشکر) و حاج حمید تقی زاده (فرمانده گردان علی اکبر) رفته بودند داخل سنگر.
***
منتظر نشسته بودیم تا بچه ها بیایند و ما برویم که یکدفعه صدای شلیک توپ مستقیم تانک را شنیدیم!
چند لحظه بعد، حاج علی و دیگر بچه ها با سر و صورت خاکی به سمت ما آمدند و گفتند: «برگردید. دوباره شروع کردند به زدن.»
رفتیم پایین. منتظر باقر و محسن ماندیم، ولی گفتند: «بروید. آنها مجروح شدند.»
متوجه شدیم که هر دو شهید شدند. خیلی ناراحت شدیم…
موقع برگشت، به همان مکانی که باقر غسل شهادت کرده بود رسیدیم. بی اختیار، اشک می ریختم و با خود می اندیشیدم که:
آن ترافیک؛ بی حساب نبود. خداوند فرصتی را برای باقر مهیا کرده بود تا گل خودش را با عشق، پذیرا باشد…
خوشا به حالشان…
وصیتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. (قرآن کریم)
برخی از مؤمنان بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملاً وفا کردند و بعضی منتظر شهادت میباشند و هیچ عهد خود را تغییر ندهند.
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
با سلام به پیشگاه یگانه منجی عالم بشریت حضرت بقیهالله (عج)، امام و پیشوای مسلمین که روزی به امر ایزد منان از پس پرده غیبت بیرون آید و جهان به دست وی به یک حکومت واحد الهی مبدل شود. انشاءالله
با درود فراوان به رهبر کبیر اسلام و انقلاب، حضرت روح الله، این پدر بیچارگان و امید محرومان عالم که از طرف ایزد منان مأموریت یافته که نعمت وی شامل حال ما که در گمراهی به سر میبریم شد و این مرد بزرگ الهی ما را از فساد و تباهی و ظلمت به سوی نور و آن هم نور الهی که ما از آن دور بودیم هدایت کرد.
با درود به ارواح طیبه شهیدان که به تحقیق ثابت کردند که پیرو محمد (ص) میباشند و با خون سرخ و جوشان خود نشان دادند که مثل سرور شهیدان امام حسین (ع) در مقابل کفار و مشرکین ایستادگی میکنند و از جان خود دریغ نمیکنند.
و با درود فراوان به رزمندگان همیشه افتخار آفرین که با رزم خود پوزه دشمنان اسلام را به خاک مذلت مالیده و میمالند و تا تحقق اهداف انقلاب اسلامی از پای نمینشینند.
اما شروع میکنم،
آنچه در کلام دارم که نمیدانم بر حسب وظیفه نامش را وصیت بگذارم یا نصیحت، هر چند لایق نصیحت کردن نیستم.
اما سخن با مولای خود،
خدایا بندهای گنهکارم و رو سیاه، زیادی گناه آنقدر بر دوشم سنگینی میکند که شرمنده درگاهت هستم. هرچند بد کاری من باعث جدائی من و تو گشته اما دیده به فضل و کرم تو بستهام.
پس مولای خوب من، بنده امیدوار را ناامید مکن.
خدایا همیشه شیاطین مرا وسوسه میکنند و من نیز ضعیف النفس بودم، اعتراف میکنم که نتوانستهام بندگیات را به جای آورم، ولی با تمام وجود از درگاهت تقاضای عفو و بخشش میکنم.
خدایا هرکس طعم بندگیات را چشیده باشد میداند چه ارزشهائی در آن هست، هرکس با تو دوست شد و رابطه بین عاشق و معشوق را برقرار کرد و مولای خود را دریافت بدرستیکه رستگار خواهد شد.
و ما نیز باید بدانیم که دوستی مطلق از آن توست و دیگر دوستیها اگر برای رسیدن به توی معشوق نباشد رستگاری در آن نیست.
مولای من دستم را بگیر و لحظات آخر عمرم را مگذار به پوچی بگذرد و راضی مباش که من جزء زیانکاران قرار بگیرم.
در تجعجب فرو رفتهام و نمیدانم که چرا بعضی از ما انسانها از خدای بزرگ دوری میکنیم و به زرق و برق این دنیای مادی زودگذر علاقه پیدا کردهایم. مگر به فکر خلقت خود نباید باشیم، مگر هدف از آفرینش خود را نمیدانیم و یا نمیخواهیم بدانیم؟ آیا به فکر مردن نباید باشیم؟ آیا مردن در خویشاوندان و همشهریان خود نمیبینیم؟و آیا صحنههای تکان دهنده فرو رفتن در قبر را به یاد نباید بیاوریم؟ پس چرا غافلیم؟ پس چرا بیدار نمیشویم؟ آیا مرگ به سراغ ما نمیآید؟ آنان که رفتند چه چیزی با خود بردهاند؟
دل پری از خائنین به این انقلاب وا مام عزیز دارم. چه آنهائی که ضد انقلاب و ضد اسلام هستند و چه آنهائی که در پستهای مختلف از موقعیت خود سوء استفاده میکنند و به اسلام عزیز و محرومین خیانت میکنند. مخصوصاً آنهائیکه سخنان امام را تحریف میکنند به سود خود، حتی و حتی.
بیائید انسان شوید، دیگر بس است، از شهیدان خجالت بکشید.
بیائید به سخنان پیامبر گونه امام عزیز گوش دهید و به آن عمل کنید. دست از خیانت بردارید تا خشم و قهر خدای بزرگ بوسیله این امت به سراغتان نیامده است توبه کنید. ملت و امام ما بیدار هستند. هرکس خیانت کند به حول و قوه الهی رسوا خواهد شد. بیائید به مظلومین، به ضعفاء، به محرومین بیشتر خدمت کنید. دست محرومین را بگیرید تا شاید لطف و فضل خدا در دنیا و آخرت نصیبتان گردد. سر سفره محرومین بیشتر شرکت کنید و خدمت برای آنان را سر لوحه کارهای خودتان قرار دهید. اگر چنین کردید مطمئن باشید رستگارید و سرافراز.
هرکس شیعه علی (ع) است باید چنین کند و الا دروغ میگوید من شیعه هستم.
اما خدمت پدر و مادر گرامی و عزیزم نیز سلام عرض میکنم و امیدوارم که همیشه در پناه ایزد منان در کارهای خیر و الهی موفق و مؤید باشید. انشاء الله
هر بدی و کم لطفی از اینجانب دیدهاید حلال کنید، امیدوارم هدیهای که تقدیم اسلام و دین خدا میکنید مورد قبول درگاه خداوند تبارک و تعالی واقع گردد.
ما از خودمان چیزی نداریم، هرچه داریم و هرچه دارید امانتی است از طرف خدا . ما همه از خدا هستیم، همه عالم از خداست و همه به سوی خدا بر میگردیم. انا لله و انا الیه راجعون . پس چه بهتر که برگشت اختیاری و انتخابی باشد. چه بهتر انسان انتخاب کند و چه بهتر انسان جان خودش را تسلیم خدا کند و بگردد به طرف خدای تبارک و تعالی با سعادت و آبرو.
همانطور که گفتم مرگ سراغ همه ما خواهد آمد و انسان این راه باید برود چه بهتر در راه دفاع از اسلام و دفاع از کشور اسلامی فداکاری کند و به سوی خدا بشتابد و امانت را به صاحب امانت بسپارد.
من گناهکار شهادت را انتخاب کردهام و از خدای بزرگ عاجزانه بارها تقاضا کرده ام که آرزویم را برآورده نماید و ما را جزء شهدای واقعی مکتب اسلام قرار دهد و روح ما را با ارواح شهدای کربلا محشور کند. انشاءالله
شما مطمئن باشید که ما بر حق هستیم و درگیر دنیای کفر و الحاد هستیم و به همین خاطر مظلوم واقع شدهایم و باید آنقدر پایداری و استقامت کنیم تا انشاءالله باطل از بین برود.
و باید بدانیم که خدا با مؤمنان است و وعده پیروزی نهائی را داده و بارها در قرآن کریم متذکر شده است.
ولی باید بدانیم که در این راه نباید سستی کنیم و از جان و مال خود دریغ نمائیم. بر هر فرد مسلمان واجب است که از اسلام دفاع کنید. بخاطر اینکه اسلام در خطر جدی میباشد.
باید مواظب بود که دشمنان اسلام چاپلوس و چرب زبانند که باید پناه به خدای بزرگ برد تا دچار انحراف و کج رویها نشویم، زیرا آنان شیطانند و تا میتوانند انسانها را وسوسه میکنند.
اما خدمت امت حزب الله بعنوان یک فرزند کوچک عرض میکنم که قدر این بزرگ رهبر اسلام را بدانید. همانطور که تا به حال ثابت کردهاید که مثل کوفیان نیستید باز هم مواظب وسوسهها باشید تا هیچ آسیبی به عزیز اسلام نرسد.
پیوندتان را با روحانیت که در خط رهبری میباشند بیشتر کنید و از بعضی توطئههای ناجوانمردانه بپرهیزید.
اگر روزی میان مردم و روحانیت فاصلهای ایجاد شود باید فاتحه اسلام را بخوانیم. اگر ما ید واحدی باشیم همانطور که امام عزیز فرمودهاند میتوانیم در مقابل تمام قدرتهای شیطانی ایستادگی کنیم و سرانجام نیز پیروز گردیم.
از برادران و خواهران عزیزم میخواهم دین خودتان را به اسلام عزیز اداء کنید و هرچه بیشتر در خدمت اسلام باشید و سعی کنید وصیت و نصیحت امام و شهداء را فراموش نکنید.
اگر از اینجانب بدی دیدهاید انشائالله حلال میکنید.
از کلیه برادران و امت حزب الله مخصوصاً برادران همسنگرم که چه در جبهه و چه در پشت جبهه بودهایم میخواهم که راه شهداء را فراموش نکنند و دست از دامن امام عزیز بر ندارند.
هرکس میخواهد رستگار شود، هرکس میخواهد به انحراف کشیده نشود، هرکس میخواهد پیش خدای بزرگ شرمنده نشود و جزء خاصان درگاهش قرار گیرد باید در خط ولایت فقیه باشد و کسی که در این خط نباشد بداند که در اشتباه و گمراهی به سر می برد.
امام عزیز نعمتی است الهی، قدر این نعمت را بدانید و از وی جاناً و مالاً حمایت کنید تا آخرین نفر و تا آخرین نفس از امام دست برندارید.
مواظب باشیم از طرف منافقین گزیده نشویم.
برادران بسیجیم که من افتخار میکردم با شما هستم و میان شما نشست و برخواست میکردم. همیشه مواظب اعمال و رفتار خود باشید و همیشه برای رضای خدا کار کنید.
برادران عزیزم، اگر خواستید گریه کنید بخاطر من، حسین زهرا (س) را بیاد آورید و هر موقع که اشکهایتان از گونههایتان سرازیر شد دست به سوی خدای بزرگ بلند کنید و بگوئید که خدایا این دوست ما را جزء یاران امام حسین (ع) قرار بده .
دیگر عرضی ندارم. انشاءالله کلیه دوستان و آشنایان این حقیر را حلال میکنند.
کتاب عهدنامه ، زندگینامه داستانی شهید محمدباقر آقایی
- کتاب «قطعهی آخر»؛ زندگینامه داستانی شهید محمد باقر آقایی است.
نویسنده: اکرم گلبان
انتشارات: دایره دانش
سال چاپ: ۱۳۹۷
تعداد صفحات: ۱۶۴
برشی از کتاب:
«… علیرضا با دیدن دوربینی که او را نشانه گرفته بودلبخندی زد و سعی کرد از کادر خارج شود. خبرنگار دوربین را به طرفی که سر و صدای رزمنده ها زیاد بود، برد. یکی از رزمنده ها نفربری را از عراقی ها به غنیمت گرفته با لبخند پیروزی که به لب داشت، به طرف خاکریزها میآمد.
محمدباقر دستی برای او تکان داد و با صدای بلندی که بشنود گفت: خسته نباشی برادر. بیچاره ها حتما خواب بودن. وقتی که بیدار بشن مطمئنم که برای پس گرفتنش تا اینجا میآن.
با شنیدن این حرف رزمنده ها شروع کردند به خندیدن. خبرنگار که از گرفتن چنین گزارشی هیجان زده شده بود، کادر دوربین را به طرف او گرفت و سعی کرد برای تکمیل گزارش سوالی از او بپرسد. با اشاره دست به محمد باقر که همراه علیرضا در تکاپوی جابه جایی رزمنده ها بودند، گفت: اگه اجازه بدید یه چندتا سوال ازتون بپرسم.
– خواهش می کنم، بفرمایین
با حالت رسمی از او سوال کرد: لطفا خودتون رو معرفی کنین: بفرمایین از کجا تشریف آوردین؟ در یک چشم بر هم زدن بچه ها محمدباقر را دوره کرده و با اشتیاق مثل کسانی که واقعا داشتند تلویزیون تماشا می کردند، با دقت به او خیره شدند. دو سه نفر از آنها هم عمدا هرازگاهی وارد کادر دوربین میشدند و بلند بلند می خندیدند. ایستاد. انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد کمی فکر کرد و گفت: محمدباقر آقایی هستم و آدرس خونهم گلزار شهدای حصارک، قطعه آخره…»
منبع:
https://www.ali-akbar.ir