خاطرات سرکار حاجیه خانم معصومه مقدسیان؛از مبارزان انقلابی

حاجیه خانم مقدسیان همسر محترمه شهید والامقام علی عدالت­ منش خاطرات خود را این طور آغاز کردند:

در کرج به دنیا آمدم. اصالتاً هم کرجی هستم. چهار برادر و سه خواهر هستیم که من دومین دختر و سومین فرزند هستم. مدتی در تهران ساکن بودیم. جلسات زیادی در تهران برقرار بود که خانم­ ها کاتوزیان، مالک و خانم نمازی که خدا رحمتشان کند و استاد حجازی شرکت داشتند. از همان دوران نوجوانی شروع کردم به مطالعه و آموزش قرآن، تفسیر، احکام. بعد هم با رساله ­ی امام آشنا شدم. چون پدرم از همان ابتدا رساله­ ی آیت الله بروجردی و بعد رساله ­ی امام را گرفتند.

من به همراه مادر، خواهر و خانم برادرم در این جلسات شرکت می­ کردیم که به ما اطلاع دادند که جلسه­ ای هست که حاجیه خانم اشرف ­السادات طالقانی (خواهر مرحوم آیت­ الله طالقانی و مادر همسرم شهید عدالت ­منش) آن را برگزار می ­کند.

چندین ماه­ در آن جلسات شرکت ­کردیم. در کنار آموزش قرآن و تفسیر و احکام، از مسائل روز جامعه و ظلم و فساد رژیم شاهنشاهی هم کمابیش سخن گفته می­ شد. این جلسات تا جایی ادامه پیدا کرد که منجر به ازدواج ما شد. من در جلسات سؤالاتی که درباره احکام می­ پرسیدند، جواب می ­دادم و وقتی از من می­ پرسیدند که از کجا می ­دانی؟ می ­گفتم از رساله­ آیت ­الله خمینی.

همین مسائل اعتقادی و شناخت امام و یکسانی خانواده­ هامان در این مسائل زمینه­ ازدواج ما را فراهم کرد. حاجیه خانم طالقانی گاهی به من می­ گفتند که نام امام را نبرید و هرگاه خودشان  مسئله ­ای را از رساله امام بیان م ی­کردند، می­ گفتند که از رساله ­ی آیت­ اللهی می ­گویم که نمی ­شود اسمشان را برد.

حاجیه خانم طالقانی بعدها تعریف کردند که بعد از اتمام یکی از جلسات وقتی به خانه برگشتم، به پسرم علی (شهید عدالت ­منش) گفتم که من آن کسی را که می­ خواستی پیدا کردم. جریان را تعریف می­ کنند و بعد هم خواستگاری و ازدواج. پنج سال بعد از ازدواجمان در سال 1355 به اتفاق شهید و فرزندانم به کرج نقل مکان کردیم.

همسرم (شهید عدالت­ منش) تعریف می­ کردند که آیت­ الله طالقانی در زندان اوین بودند که ساواک پدر همسرم را هم دستگیر می­ کنند. خود شهید هم از هفده، هجده سالگی سخنرانی می­ کردند و سه چهار بار به دلیل فعالیت ­های انقلابی ازجمله سخنرانی علیه شاه و پخش اعلامیه به زندان قصر و اوین و... افتادند.

هنگامی که آیت­ الله طالقانی به زندان افتادند، ما به همراه خانواده­ مان به ملاقات ایشان رفتیم. در محوطه ­ی زندان چادر زده بودند که زندانی ­ها را آنجا می­ آوردند. حاجیه خانم طالقانی از برادرشان (آیت ­الله طالقانی) سؤال کردند که دندانتان چی شده؟ ایشان نیز فرمودند که هیچ، چنین و چنان شده و در برابر هدفی که دارم، این هیچ است.

پدر بزرگوار شهید عدالت­ منش در ورامین دفتر ثبت اسناد رسمی و دفتر ثبت ازدواج داشتند. کمی مریض احوال بودند و دست تنها. به همین خاطر به همسرم گفتند که به ورامین بیا و کمک حال من باش. ما حدود دو سال هم در ورامین زندگی کردیم و سپس به کرج آمدیم و ماندگار شدیم. از زمانی که به کرج آمدیم، ضمن ادامه فعالیت­ های مذهبی، با سخنرانی به آشنا کردن خانم­ ها با امام و رساله ­ی ایشان پرداختم. شهید عدالت ­منش هم در زمینه انقلاب فعالیت جدی و فوق ­العاده ­ای داشتند که ما هم از ایشان الگو می­ گرفتیم. شهید در مساجد کرج می­ رفتند و سخنرانی می­ کردند.

مرحومه حاجیه خانم ناحی (مادر 2شهید) به همسرم گفتند که به خانمتان بگویید که بیایند در مسجد محله ما و برای خانم ­ها سخنرانی کنند. جلسات متعددی در مساجد و منازل برگزار می ­کردیم. از جلسه قرآن تا جلسات احکام و اخلاق و دیگر آموزه ­های مذهبی.

زمانی هم که حکومت نظامی شروع شده بود، برنامه ­های مان را ادامه می ­دادیم. در زمان قبل از انقلاب و در جلساتمان، خانم ­هایی مقلّد امام بودند امّا جرات نداشتند که بیان کنند. برادر یکی از این خانم­ ها طلبه بود و از قم برایش اعلامیه می ­آورد. ایشان در جلسه­ ای به من جریان را گفتند. من هم گفتم: نگران نباش، اعلامیه ­ها را بیاور، من خودم یک کاری می ­کنم.

اعلامیه را که می ­آوردند ما به آدم­ های مطمئن می ­دادیم و یا اینکه هرگاه به مسجد می­ رفتم در قسمت کتاب­ها می ­گذاشتم. بطور آشکار هم احکام را از رساله ­ی امام می­ گفتم. یکی دو بار برخی از خانم­ ها گفتند که چرا رساله ­ی امام را همراهتان می­ آورید؟ اگر ممکن است از رساله ­ی دیگر بگویید یا این کتاب را همراه نیاورید. هرچه هم که علّت را می ­پرسیدم، چیزی نمی ­گفتند. هنگامی هم که تظاهرات و راهپیمایی ­ها اوج گرفت به همراه آنان در خیابان­ها حاضر می ­شدیم.

یادم می ­آید که یک روز بچه­ ها را خانه گذاشتم و رفتم. شعار می­دادیم و مرگ بر شاه می گفتیم. ماموران بودند. نزدیک میدان کرج که رسیدیم، شعارها داغ­ تر شد و ماموران دنبالمان کردند و من فرار کردم. به سمت سه ­راه دانشکده رفتم که کفشم از پایم درآمد. خواستم برگردم و کفشم را بردارم، دیدم که ماموران از سرِ خیابان می ­آیند. چاره ­ای نداشتم. ماندم که چه کار کنم. رفتم در کوچه ­ای که مدرسه دهخدا بود. دیدم لای در خانه­ ای باز است و خانمی دست تکان می ­دهد. دویدم و رفتم داخل و در را بستند. گفت: چند لحظه بنشین و بگذار خستگی­ ات در برود. برایم آب آورد و دمپایی به من داد. کمی که خیابان خلوت شد، بیرون آمدم و به منزلمان برگشتم.

خاطره ­ی دیگری که از قبل از انقلاب یادم می ­آید این است که از آقای بادکوبه که نابینا و انقلابی بود و نزدیک محل زندگی ما کتابفروشی داشت، کتاب رساله ­ی امام را می ­خریدم و بین خانمها توزیع می­کردم. مثلا می­گفتم که من سه تا رساله ­ی امام می ­خواهم. ایشان می ­گفتند که باشد، بروید و چهار روز دیگر بیایید و می­ رفت و از بازار تهیه می ­کرد و من هم در جلسات به کسانی که می­ خواستند تحویل می ­دادم.

حجه الاسلام حاج آقا سید ابوالفضل موسوی امام جماعت مسجدمان بودند. ایشان نیز از مبارزان انقلابی بودند. رابطه شهید عدالت منش هم با ایشان خیلی گرم و صمیمی بود.

شهید عدالت­ منش فعالیت­های فرهنگی و سیاسی­ شان را بعد از تهران و ورامین در کرج ادامه دادند. خوب یاد دارم که ساواک وقتی کسی را می­ گرفت و شهید می­ کرد، به خانواده ­شان اجازه نمی ­داد که مراسم عزاداری بگیرند.

من به همراه همسرم و مادرشان، آدرس منزلشان را پیدا می کردیم و با تاکسی به آنجا می­رفتیم. البته به صورت فردی وارد می ­شدیم که شک نکنند، چون ساواک در بیشتر موارد منزل را کنترل می­ کرد. وقتی داخل خانه می ­رفتیم، می­ دیدیم که جمعیت الی ماشاءالله نشسته و همگی برای عرض تسلیت و دلداری آمده ­اند. همه قرآن می­ خواندند و سپس خانواده شهید شروع می­ کردند از شهیدشان سخن گفتن.

همسرم شهید عدالت­ منش در آموزش و پرورش کرج استخدام حق­ التدریس شد و در مدارس دهخدا، شهدای انقلاب اسلامی، شهید رجایی، فارابی و... به تدریس دینی و قرآن پرداختند. چون درس حوزوی خوانده بودند، می ­خواستند به قم بروند و ادامه تحصیل بدهند. قرار بود به قم برویم که جنگ شروع شد و در کرج ماندیم و فعالیت ­های مذهبی و سیاسی­ شان را ادامه دادند تا زمان شهادت.

بعد از شهادت ایشان من در پایگاه بسیج خواهران المهدی(عج) بهار (که تاکنون ادامه دارد) و نیز ستاد پشتیبانی جنگ در کنار سایر خواهران عزیز فعالیت می­کردم. چند سالی هم در کنار سایر خواهران بسیجی در پایگاه کوهستانی شهید احسانی ­نژاد حوزه 3 بسیج فعالیت داشتم. همینطور بیش از 25 سال است که رابط ستاد رسیدگی به امور مساجد (خواهران) هستم و فعالیت می کنم.