شهید داود ایزدیار
نام پدر: احمد
تاریخ تولد: 20-9-1341 شمسی
محل تولد: البرز - کرج
پایان دوره متوسطه
تاریخ شهادت : 22-12-1363 شمسی
سن:22سال
محل شهادت : جزیره مجنون
عملیات:بدر
گلزار شهدا: حاجی اباد
البرز - کرج
رضا ایزدیار برادر شهید نیز که از مدافعان حرم حضرت زینب(س) است، از استان
البرز بهمحور مقاومت اعزام شد و در تاریخ 25 بهمنماه سال 94، در منطقه
حلب بهشهادت رسید.
دفتر دبیرخانه شهیدستان
بیستم آذر 1341، درشهرستان کرج چشم به جهان گشود. پدرش احمد، درکارخانه کار میکرد و مادرش زیور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند 1363، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر،شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای روستای حاجیآباد تابعه زادگاهش به خاک سپردند.
پدر «شهیدان ایزدیار» حاج احمد ایزدیار پدر شهیدان داود و رضا ایزدیار در بیستو ششم تیرماه به فرزندان شهیدش پیوست و مراسم تشییع در روز پنجشنبه بیست و هفتم تیرماه برگزار شد.
شهید داود ایزدیار که نام پدرش احمدآقا است در سال 1341، در کرج چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد. در دوران دفاع مقدس برای دفاع از میهنش بعد از دلاوریهای فراوان با اصابت ترکش بهسر در بیست و دوم اسفند ماه 1363، به شهادت رسید. تربت پاکش در گلزار شهدای حاجی آباد کرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
شهید رضا ایزدیار که از مدافعان حرم حضرت زینب(س) است، از استان البرز بهمحور مقاومت اعزام شد و در تاریخ 25 بهمنماه سال 94، در منطقه حلب بهشهادت رسید.
به گزارش «تابناک البرز»؛ انقلاب که آمد همه چیز مان را عوض کرد زندگی مان را اسلامی کرد بیرون و درونمان را یک رنگ و یک جور کرد انقلاب اسلامی که آمد پلشتی های دور و برمان را با خود برد عزیزانی هم گلچین شدند و رفتند.
انقلاب، ما را با واژه شهادت آشنا کرد، شهادت صفت مردان بزرگ خدا بود که انقلاب آن را به میان افراد عادی جامعه آورد، جهاد واژه دور از دسترس نبود و دیگر در طرفه العینی می توانستی این واجب الهی را انجام دهی، انقلاب که آمد شهادت را در بعضی خانواده ها ارثی کرد یک برادر در دفاع مقدس به شهادت رسید برادر دیگری آن رسم و میراث را در مدافع حرم نقش زد.
شاید بتوان گفت بعضی از خانواده ها در این موهبت، نورچشمی خداوند هستند و
خداوند آنها را برگزیده است. خانواده ایزد یار از جمله خانواده های مذهبی
محله حاجی آباد کرج هستند که از قدیم الایام با مسجد و منبر حشر و نشر
داشته اند بچه های این خانواده در مسجد و مکتب و قرآن نشو و نما نموده اند.
در این راستا به پای صحبت های مجید ایزدیار برادر شهید دفاع مقدس داوود
ایزدیار و شهید مدافع حرم رضا ایزدیار می نشینیم.
روز 22 اسفند
روز شهدا و تکریم از خانواده شهدا نام گرفته شهید داوود هم در این روز به
شهادت رسیده اند سخن را از اینجا شروع کنیم از شهید داوود ایزدیار برای
خوانندگان تعریف نمایید.
به نام خدا و با عرض سلام خدمت
خوانندگان و امت شهید پرور استان البرز و شهر کرج شهید داوود ایزدیار متولد
سال 1341 بود و زمانی که به شهادت رسیدند حدود 22 سال سن داشتند .
شما از شهید داوود بزرگتر هستید؟
من از داوود 2 سال بزرگتر بودم و زمانی که دانش آموز بود در مدرسه با هم مشترک بودیم .
با هم به مدرسه می رفتید؟
بله منتها من دو کلاس بالاتر بودم .
روحیات شهید داوود در آن زمان چگونه بود؟
دوران
کودکی دوران شلوغ و پر سر و صدایی است بچه ها به دنبال شیطنت و بازی گوشی
هستند ولی داوود در همان ایام هم خیلی شلوغ نبود و کودک آرامی بود .
فضایی که شخصیت شما و برادرانتان از جمله شهید داوود ایزدیار در آن رشد کردند تشریح نمایید؟
فضایی که خانواده ما در آن قرار داشت یک فضای مذهبی و دینی بود . پدر بزرگم خادم مسجد بود که بعد از فوت وی پدرم خادم مسجد شد.
زمانی که ما 3 یا 4 سالمان بود و پدر بزرگم خادم مسجد بود وقتی که به مسجد می رفتیم وی با شکلات و شیرینی از ما استقبال می کرد به عبارتی مسجد محل بازی های کودکانه ما بود و با محبتی که از پدر بزرگ مان دیدیم عاشق مسجد شدیم .
از سوی دیگر مادرم معلم قرآن خانم های محله بود و بعد از پایان کلاس ها به ما عم جزء یاد می داد علاوه بر این ملایی حدود 50 سال پیش در محله ما حضور داشت که اهالی او را ملا وهب صدا می زدند ما را برای آموزش قرآن پیش وی فرستادند .
بعد از تعطیلی کلاس های ملا وهب ما در کلاس های آموزشی رضاقلی تاج دینی
که در ایام دفاع مقدس به شهادت رسیدند شرکت می کردیم. به عبارتی فضای
تربیتی که در آن رشد پیدا کردیم چنین فضایی بود.
در ایام انقلاب شهید داوود ایزدیار چند ساله بودند؟
در آن سال ها داوود حدود 16 سال داشت.
در فعالیت های انقلابی مشارکت داشتند؟
با توجه به فضای تربیتی قطعا حضور داشتیم .
خاطره ای از آن زمان دارید؟
یک
روز با هم تظاهرات رفته بودیم؛ همان روزی که مجسمه شاه را از میدان کرج
پایین کشیده بودند، ما هم در آن تظاهرات شرکت داشتیم بعد از پایان تظاهرات
حدود ساعت 2 بعد از ظهر در حال برگشت به منزل بودیم وقتی رسیدیم دیدیم
مادرمان دم در منزل منتظر ما ایستاده و در حال گریه کردن است در همان حال
یکی از خانم های همسایه که طرفدار حکومت شاه بود کنار مادرم ایستاده بود و
با دیدن ما شروع به شماتت کرد و گفت چرا اجازه می دهی که بچه هایت به
راهپیمایی و تظاهرات بروند. خاطره دیگیری دارم که ذکر آن خالی از لطف نیست
در
همان ایام ما مستاجری داشتیم که افسر شهربانی و معاون کلانتری کسری بود،
فروغی نیا نام داشت ما وی را فروغی صدا می زدیم یک روز من را خواست رفتم
کلانتری به من گفت: تو و داوود تحت تعقیب هستید. پرسیدم چرا؟ در پاسخ گفت:
تیمسار تهرانی دستور جلب شما را صادر کرده است - آن زمان تیمسار تهرانی
فرماندار نظامی کرج شده بود و آدم دایم الخمری بود- فروغی به من گفت:
خبرچین های ساواک که در محله شما هم حضور دارند خبر داده اند که شما
انقلابی هستید و تیمسار تهرانی دستور بازداشت شما را صادر کرده، به نظرم
مدتی از کرج خارج و پنهان شوید. ما هم برای اینکه گرفتار نشویم به روستاهای
جاده چالوس رفتیم بعد از مدتی خبر دادند که آب ها از آسیاب افتاده و
برگردید من سراغ فروغی رفتم و از او پرسیدم چه خبر شد؟ دست از سرمان
کشیدند؟ گفت : یک روز تیمسار تهرانی حالت مستی زیادی داشته با توپ و تشر به
من گفته چی کار کردی این هایی را که گفته بودم دستگیر کردی ؟ من هم به
تیمسار گفتم: قربان این بچه ها از بچه های شاه دوست و جانفدای شاه هستند و
به دلیل اختلاف همسایگی این حرف را به آنها بسته اند، تیمسار هم با شنیدن
این دلیل از دستور قبلی منصرف شد و من حکم جلب شما را پاره کردم و این
جوری ما از خطر دستگیری و تحت تعقیب بودن نجات پیدا کردیم.
چند نفر از دوستان آن زمانتان را نام ببرید؟
شهید سلمان ایزدیار، شهید حجت کشاورز، شهید علی زنگنه از جمله دوستانی بودند که با هم به تظاهرات و راهپیمایی می رفتیم.
خاطره دیگری برای خوانندگان نقل نمایید؟
یک
شب خبر دادند که ساواکی ها می خواهند بیمارستان شیر و خورشید آن زمان و
مدنی فعلی را آتش بزنند من و داوود به اتفاق دوستان دیگرمان چند شب پشت سر
هم به بیمارستان جهت نگهبانی و حفاظت رفتیم . این ایام مصادف شده بود با
روزهای 21 و 22 بهمن که رژیم نفس های آخر را می کشید.
بعد از پیروزی انقلاب چه کردید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به کلاس درس برگشتیم.
روزهای بین پیروزی انقلاب اسلامی تا شروع دفاع مقدس شهید داوود ایزدیار و شما چه فعالیت هایی داشتید؟
در فاصله بین انقلاب و شروع جنگ هنوز بسیج و نیروهای مردمی شکل نگرفته
بود، در همان روزها شروع به تاسیس کتابخانه کردیم در واقع دفتر آبرسانی
محله را با جنگ و دعوا تبدیل به کتابخانه کردیم عده ای که هنوز طرفدار رژیم
بودند با این فعالیت های ما مخالفت می کردند با این حال کتابخانه را تاسیس
کردیم که یکی از اعضاء هیات امناء کتابخانه شهید داوود ایزدیار بود . قبل
از تاسیس کتابخانه در مسجد فیلم های انقلابی توزیع و پخش می کردیم .
اقدامات شما چه نتایجی در بر داشت؟
نتیجه
فعالیت فرهنگی ما در مسجد باعث شد تا بچه های زیادی جذب و جلب کتابخانه
شوند داوود دارای سجایای اخلاقی بالایی بود به نحوی که شخصیتش جاذبه بالایی
داشت. بعد از شهادت شهید محمد نصیری که اولین فرمانده پایگاه بسیج ما بود
داوود به دلیل همین ویژگی ها به عنوان فرمانده پایگاه بسیج محله مان
انتخاب شد . تعدادی از بچه ها خود را برای فرماندهی نامزد کردند که داوود
به دلیل محبوبیت زیادی که داشت بیشترین رای را به دست آورد.
تا اینکه بسیج شکل گرفت و بعد از آن هم عراق به ایران حمله کرد.
بله
. در فاصله این روزها که منتهی به سال 59 و تاسیس بسیج ختم شد محل و دفتر
کتابخانه را به دفتر بسیج تغییر و تبدیل نمودیم. بعد از اینکه داوود به
فرماندهی بسیج انتخاب شد برنامه های متنوعی تدوین نمود از جمله اینکه برای
تمامی اعضاء بسیج برنامه کوه پیمایی هفتگی شکل داد.
من و تعدای دیگر به
داوود می گفتیم که وقتی برای کوه پیمایی می رویم باید با خود صبحانه ای،
خوردنی یا تنقلات ببریم که با این پیشنهاد داوود ، زمانی که بچه ها را کوه
می برد یک جیره اندکی برای صبحانه در نظر گرفت .
مسیر کوه پیمایی شما کدام مسیر بود؟
سمت سیاهکلان و محمود آباد جایی داشتیم به نام سه درخت یک چشمه ای بود که خشک شد.
شروع جنگ چه کردید؟
زمانی
که جنگ شروع شد ما همگی برای حضور در جبهه اعلام آمادگی کردیم من به عضویت
سپاه درآمدم و می خواستم از طریق سپاه اعزام شوم و داوود هم از طریق بسیج
اقدام کرد.
حوالی سال های 60 بود که برای جبهه ثبت نام نمودیم من که
پاسدار شده بودم شدم و او هم بسیجی بود هر دو برای آموزش به پادگان امام
حسین (ع) تهران که اکنون به دانشگاه امام حسین (ع) تبدیل شده رفتیم ولی
گروهان های ما جدا از هم بود آموزش هایی که دادند حدود سه ماه طول کشید. در
آن زمان برای اعزام 13 نفر از بچه محل های ما برای جبهه اعزام شدند.
با هم به جبهه اعزام شدید؟
آموزش
که پایان یافت همگی را برای اعزام جمع وسوار اتوبوس کردند، اینجا من و
داوود از هم جدا شدیم اتوبوسی که داوود بر آن سوار بود حرکت نمود ولی ما که
جزء پاسدارها بودیم برای آموزش بیشتر نگه داشتند.
بعد از آن چه شد؟
زمان
حمله بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر بود و من در حال آموزش دیدن بودم که
دو هفته یک روز مرخصی می دادند در حال رفتن به خانه بودم پنج شنبه بعد از
ظهر بود که یکی از بچه محل ها به محض دیدن من گفت سریع به خانه برو تعجب
کردم
پرسیدم چی شده؟ گفت: برو، هیچی نگو.
من هم که کنجکاو شده
بودم به سرعت خودم را به منزل رساندم دیدم داوود در رختخواب خوابیده
،پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ داوود گفت: به مامان هیچی نگو ، ترکش خوردم
ولی به مامان چیزی نگفته ام.
ترکشی به اندازه نخود به استخوان پایش
خورده بود و گیر کرده بود رفت بیمارستان مدنی و گفت پلیسه در پایم فرو رفته
و با هزینه ای که پرداخت نمود مورد عمل جراحی قرار گرفت.
بعد از اینکه
دوران نقاهت را طی کرد به صورت افتخاری کارمند بنیاد شهید شد که مسوولان آن
وقت بنیاد گفتند که شما به طور رسمی عضو بنیاد شهید شده اید.
تیر ماه سال 61 برای دومین بار به جبهه اعزام شدیم عملیات رمضان بود که دوباره دیدم از جبهه برگشته و خوابیده پرسیدم چی شده ؟ یک ترکش به کمرش اصابت کرده بود و به یکی از عصب هایی که در آن نطقه از بدنش گیر کرده بود اگر تکان می خورد درد زیادی بر بدنش مستولی می شد .
اون موقع یک وری راه می رفت وقتی مادرمان وضعیتش را دید متوجه شد که
مورد اصابت ترکش قرار گرفته است. قبل از اینکه بیاید کرج برای مداوا به
بیمارستان اهواز رفته بود وقتی وضعیتش را می بینند چون مجروح زیاد بوده و
داوود می توانست راه برود راهکارهای درمانی می دهند و بعد از آن مرخصش می
کنند و او هم سوار قطار می شود تا به کرج بیاید وقتی که به قم می رسد چون
هوای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها را می کند از قطار پیاده می شود و
برای زیارت به حرم می رود بعد از زیارت برای ناهار در حالی که از شدت ضعف
از حال دارد می رود برای ناهار نان و ماست سفارش می دهد. آن فرد وقتی متوجه
می شود که داوود مجروح شده می گوید نان و ماست فدای یک تار مویت شما که
برای دفاع از مملکت جان می دهید این لقمه ناچیز قابل شما را ندارد و خیلی
به داوود محبت می کند .
وقتی که به کرج آمد برای عمل به بیمارستان
رفتیم پزشکان معاینه کردند گفتند چون ترکش نزدیک رگهای عصبی حساس است اگر
دست بزنیم ممکن است فلج شوید حدود 10 الی 15 روز تحمل کنید خود به خود از
درد شما کاسته می شود.
این روند تا اواسط سال 62 ادامه داشت که دوباره
با هم به جبهه رفتیم، گردان هایمان متفاوت بود، داوود به گردان شهادت رفت
دلیلش را جویا شدم گفت: عملیات برای این گردان بیشتر است.
عملیات خیبر
انجام شد عملیات بعدی بدر بود.مدتی جبهه بودم دلتنگ شده بودم و می خواستم
برگردم. رفتم سراغ داوود، گفتم داداش من می خواهم به کرج برگردم، تو می
آیی؟ جواب منفی به من داد.
گفتم: چرا نمی آیی؟ گفت: کار دارم.- تاریخ دقیق این اتفاقات را به یاد
نمی آرم ولی هوا خیلی گرم بود-. با هم از دو کوهه به سمت راه آهن رفتیم در
آنجا یک خربزه خریدیم که خیلی شیرین بود همان لحظه داوود به من گفت بخور
که خیلی با صفا است- ممکن است این لحظه ها و کنار هم بودن ها دیگه تکرار
نشه- . روز قبل از آن اینکه راه بیفتم برای دیدن داوود رفتم. این جوری شد
که دیدمش رفتم محل استقرارشون دیدم خیلی شلوغ بود شور و حالی بر رزمندگان
حاکم بود عده ای می خندیدند بعضی ها وصیت نامه می نوشتند گفتم چه خبره که
این کارها می کنند گفت : فکر کنم عملیات باشد یا گفت : گویا پی برده بودند
که قرار است عملیاتی انجام شود همه خوشحال بودند .
من به کرج آمدم، تا
اسفند سال 63 بود من محل کارم سپاه بودم که تاریخ 24 یا 25 اسفند سال 63
بود همکاران من را صدا کردند وقتی رسیدم همه ناراحت بودند، گفتم چرا همه
این جوری قیافه ناراحت به خود گرفتید که به من گفتند: داوود به شهادت رسیده
است.
رفتم پیکر داوود را دیدم بچه ها گفتند برویم به خانواده و پدرتان
اطلاع دهیم، گفتم برویم ولی من چیزی نمی گویم . به اتفاق فرمانده پایگاه
بسیج و یک پدر شهید به منزل مان رفتیم وقتی رسیدیم تقریبا ساعت 7 صبح بود
زنگ زدیم همین که پدرم از منزل خارج شد پدر شهیدی که همراه ما بود پدرم را
در آغوش کشید و بوسید و تبریک گفت. پدرم گفت: پسر شما شهید شده است چرا به
من تبریک می گویی!!! آن فرد گفت: داوود شما هم پیش رمضان ما رفته پدرم
گفت: داوود ما هم شهید شده؟ وقتی این را گفت سه بار گفت: خدایا صدهزار
مرتبه شکر که پسر من هم به شهادت رسیده است. با شنیدن این حرف ها ما یخ
کردیم گفت: خدا داده است و خدا هم پس گرفته است بر روی زمین نشست و گفت خدا
را شکر که سالم داد و سالم پس گرفت. بعد از آن پدرم به جمعی که برای دادن
خبر شهادت رفته بودند گفت برویم، فرمانده پایگاه بسیج گفت کجا برویم؟ پدرم
گفت: برویم مهیای تشییع جنازه شویم، فرمانده پایگاه گفت : نزدیک عید هستیم
اجازه دهید بعد از ایام عید مراسم را برگزار کنیم، پدرم در پاسخ گفت: عید
من الان است که پسرم به شهادت رسیده و من پدر شهید محسوب می شوم پیش امام
حسین (ع) روسفید شدم. هر چه اصرار کردند پدرم قبول نکرد و در اولین فرصت
پیکر را در 26 اسفند شهید داوود ایزدیار را تشییع کردیم. حدود دو سه روز
مانده بود به عید که مراسم ختم هم گرفتیم.
نحوه شهادتش را تشریح نمایید؟
صدرالله
زمانی از رزمندگان اشتهارد، فرمانده گردان داوود بود، تعریف می کرد در
قسمت هور جزیره مجنون به خط زدیم در حین عملیات دست داوود ترکش می خورد و
می شکند با چفیه دستش را می بندد به او گفتم به عقب برگرد داوود گفت: چیزی
نشده دستم اندک خراشی برداشته این دستم سالم هست و می توانم ادامه دهم . در
واقع با تاسی از حضرت عباس(ع) به راهش ادامه داد. در حین انجام عملیات
هواپیماهای عراقی شروع به حمله شیمیایی می کنند راکت حامل مواد شیمیایی
کنار داوود زمین می خورد و عمل می کند و تمام مواد شیمیایی بر روی داوود می
نشید و به داوود فرصت فرار نمی دهد و در جا وی به شهادت می رسد.
به گزارش نوید شاهد البرز:
«شهید داود ایزدیار»، بیستم آذر 1341 در شهرستان کرج چشم به جهان گشود. پدرش احمد، در کارخانه کار میکرد و مادرش زیور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم اسفند 1363 در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای روستای حاجی آباد تابعه زادگاهش به خاک سپردند.
بازداشت توسط ساواک
مادر «شهید ایزدیار» در روایت از خاطرات شهید چنین میگوید:« زمان مرگ بر شاه بود، اعلامیههای امام را پخش میکردند. ساواکها او را بازداشت کرد و برادرش مجید را کلانتری کسری گرفت و برد. آن شب آنقدر گریه کردم که خدا میداند. از بیحجاب خیلی بدش میآمد و اصلاً به بیحجابان نگاه نمیکرد. گفتم: نرو، مادر جان، شهید میشوی!
آن شب که آنها را بازداشت کردند (مجید و داود)، من خیلی گریه کردم. با مجید با هم بودند. بعد که او میخواست به جبهه برود، من از زیر قرآن ردش کردم. داوود یکبار مجروح شد. تیر به نخاعش خورده بود. به شوخی میگفت: بچهها، اگر تیر را از تو پایم درآوردم یادگاری میدهم به شما نگهدارید.
برای بار دوم که به جبهه رفت، دیگر برنگشت. شهید شد. پیکرش را که آوردند، خون تو پایش و کفشش ریخته بود. جنازهاش را قایم کردند که من نبینم. همرزمانش میگفتند: او خیلی شجاع بود. آنجا تو سنگر عراقیها میرفت. نمازش را زودتر از ما میخواند. رهبر را خیلی دوست داشت، میگفت: مامان رهبر دستور بدهد، باید برویم. میگفت: اگر من شهید شوم با صدای بلند گریه نکنید. من هم بعد از شهادتش گریه نکردم.
«انقلابی بود»
خیلی پسرخوبی
بود. خیلی با معرفت بود. هیچ وقت نماز و روزهاش ترک نمیشد. اذان که میگفتند، زودتر
از همه نمازش را میخواند. تو وصیتنامهاش هم نوشته بود. 5 هزار تومان خمس بدهید و
با صدای بلند گریه نکنید. خیلی خوب بود. خیلی زحمت کشید شبها تو پایگاه بود. اصلاً
خانه نمیآمد. با برادرش مجید تو راهپیماییها شرکت میکردند. بچه انقلابی بود.
یکبار با هم به بهشتزهرا رفتیم باران هم میآمد. خواهرش از خودش کوچکتر بود.
کاپشنش را درآورد، انداخت روی دوش خواهرش وگفت: بگذار سردش نشود. همیشه به من میگفت:
به خانوادههای شهدا سر بزن. یکبار هم با هم به مشهد رفتیم.
داوود به مردم کمک میکرد. به بچههای یتیم کمک میکرد. میگفت: گناه دارند دست به کمکش خیلی بود. خواب دیدم آمد صورتش را گرفت طرف من گفت: «مامان بوسم کن.» بعد صورتش برگرداند به خواهرش گفت: به مامان بگو زیاد گریه نکند. پدر یکی از همسایهها پیشنهاد داده بود که داود به خواستگاری دخترش برود. داوود گفت: من ازدواج نمیکنم.
نماز جمعه با هم میرفتیم. خیلی مرا دوست داشت به خواهرم میگفت: چادر سر کنید بدون چادر بیرون نروید. نگذارید دشمنانمان شاد شوند.»
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری