اواسط بهار سال ۱۳۶۵ بود. ماموریت پدافندی مان در فاو که تمام شد، خط را تحویل دادیم و رفتیم دوکوهه تا بعد از ۴۵ روز برویم مرخصی.
***
چند روزی را در دوکوهه بودیم. تجهیزات را تحویل دادیم، ساک هایمان را گرفتیم و آماده ی رفتن به شهر شدیم. تعدادی از بچه ها در راه آهن اندیمشک منتظر آمدن قطار بودند و ما هم در نوبت که یکدفعه فرمانده گردان؛ حاج حمید تقی زاده، بچه ها را صدا زد به حسینیه!…
فرمانده گفت اعلام شده که یک عملیات در پیش است، بنابراین ما می مانیم و بعد از عملیات به مرخصی می رویم، ولی شما چون برگه مرخصی توی دستتان است و مهیای رفتنید، اختیار با خودتان است. هر که می خواهد برود و هر که می خواهد بماند.
شهید سید جمال قریشی؛ مداح گردان، شروع کرد به خواندن ندای لبیک به دعوت فرمانده. همگی برگشتیم، ساک هایمان را تحویل دادیم و دوباره تجهیزات را تحویل گرفتیم.
بعد به همراه دوستانمان یک عکس یادگاری هم گرفتیم.
یکی دو روز بعد، عصر هنگام، سوار بر اتوبوس، عازم خط مقدم فکه شدیم…
بچه ها طبق معمول شور و حال قبل از عملیات را داشتند و آنقدر خوشحال بودند که به سختی می شد باور کرد دارند می روند برای جنگ با دشمن.
در همین میان، حسین زاده، دوست صمیمی ام، مرا به سمت عقب اتوبوس صدا زد و گفت: بیا کارَت دارم.
من و حسین زاده (که نامش را از کامران به عباس تغییر داده بود) از موقع آموزشی در پادگان شهید دستغیب (اتوبان تهران-کرج) با هم دوست بودیم. او ۳ سال از من بزرگتر بود. اصالتا شمالی بود ولی ساکن ترک آباد.
***
با عباس در یکی از آخرین ردیف های صندلی اتوبوس نشستیم. عباس که کنار پنجره نشسته بود، شروع کرد به صحبت… گفت عملیات سختی در پیش داریم. به من سفارش کرد که با توجه به اینکه برادرم تازه شهید شده، مراقب خودم باشم. دست آخر هم گفت:
«من در این عملیات شهید می شوم.»
عباس می گفت و اشک می ریخت و من ناباورانه از او می خواستم حرف از شهادت نزند. اما او یقین داشت که این عملیات؛ حلقه ی وصل او به خداست…
انگشترش را یادگار به من داد و ساعتش را هم گفت بدهم به خانواده اش. همچنین خواست که ۶۰ روز نماز قضا برایش بخوانم. عباس آنقدر مطمئن بود که دل مرا هم لرزاند. از او خواستم شفاعتم کند…
***
وقتی رسیدیم پای کار، هوا تاریک شده بود. عباس آرپیجی زن بود و من تک تیرانداز. از هم جدا شدیم.
به همراه ستون نیروها چهار پنج کیلومتری را پیاده رفتیم تا رسیدیم به خاکریزهایی که درون آنها سنگرهای کوچکی تعبیه شده بود. وقتی رفتیم داخل سنگرها، با تعجب دیدیم که ساک های برادران ارتش خودمان آنجا چیده شده. فهمیدیم آنها عقب نشینی کرده اند.
مسئول دسته مان؛ شهید باقر آقایی، ما را پشت خاکریز، منتظر فرمان حمله نشاند.
ساعت حدود ۳ صبح شده بود. از دور، تانکهای عراقی را می دیدیم…
با خودمان گفتیم تا فرمان حمله صادر شود، کمی استراحت کنیم، اما هنوز ۱۰ دقیقه ای نگذشته بود که مسئول دسته مرا صدا زد.
از سنگر که بیرون رفتم، شهید باقر آقایی گفت: آماده شو می خواهیم عقب نشینی کنیم!
همین که خواستم بپرسم برای چه؟ گفت بعدا برایت تعریف می کنم…
***
وقتی حرکت به سمت عقب را شروع کردیم، دیدیم کل گردان، در حال عقب نشینی است. هوا گرگ و میش شده بود.
۵۰۰ متر که رفتم، چشمم به عباس افتاد. گفت: «همینطور در حال حرکت، نماز صبحتان را بخوانید چون فرصت ایستادن نیست.»
در حین حرکت، نمازمان را خواندیم. همه در حال عقب نشینی بودند؛ عده ای آرام و برخی هم می دویدند. عباس پشت من می آمد. همینطور در حین عقب نشینی با بچه ها شوخی هم می کردیم. توپ و خمپاره هم تک و توک اطرافمان می خورد.
***
ناگهان چیزی شبیه خمپاره خورد نزدیکمان. من که ۱۶ سال بیشتر نداشتم و جثه ام هم کوچک بود، اصلا فرصت نکردم خیز بردارم. خوردم زمین. خاک بلند شده بود.
خاک ها که خوابید، دست زدم به خودم ببینم سالمم یا نه؟ همان موقع عباس صدایم زد. برگشتم دیدم ترکش بزرگی خورده به شش او. رفتم کنارش. دور و برمان شهید سید جمال قریشی، شهید یوسفعلی جلالی، عباس محمدی و یکی دو نفر دیگر ایستادند، کمک کردند عباس را که جثه ی بزرگی داشت و افتاده بود روی اسلحه اش، برگرداندیم.
خون زیادی از دست داده بود. لوازم امدادی مان را درآوردیم و جراحتش را بستیم. از بچه های حمل مجروح، برانکاردشان را گرفتیم تا خودمان عباس را ببریم. همه در حال رفتن بودند. ما هم به سختی عباس را مدتی روی برانکارد و مدتی هم روی دوشمان می گذاشتیم. خسته شده بودیم. دور و برمان دیگر هیچ کس نبود. همه رفته بودند. راه را گم کرده بودیم و اصلا نمی دانستیم کجا می رویم. عباس هم به خاطر خون زیادی که از دست داده بود، بی حال شده بود. فقط گاهی لبش تکان می خورد.
خسته شده بودیم. یک جا ایستادیم عباس را گذاشتیم روی زمین تا نفسی تازه کنیم.
شنیدم که ته مانده ی رمقش را جمع کرد و شهادتین گفت… اشهد ان لا اله الی ا… اشهد ان محمد رسول ا…
عباس کمتر از ۵ دقیقه بعد، به شهادت رسید. بچه ها خیلی متاثر شدند… یک نفر که دوربین همراهش بود، از لحظه ی شهادتش عکس گرفت و در گوش عباس گفت: سلام ما را به شهدا برسان. یادت نرود ما را شفاعت کنی.
کمی معطل شدیم تا چند نفر دیگر از بچه ها را دیدیم. جمعا شدیم ده دوازده نفر، که سه نفر زخمی و یک شهید هم همراهمان بود.
در همین حین، یک تویوتا به ما نزدیک شد. احتمال دادیم عراقی باشد، آماده شلیک بودیم که سه نفر از بچه های خودمان از آن پیاده شدند. شهید پناهعلی رفیعی و شهید جواد رهبر دهقان و حمید پارسا بودند. گفتند کجا می روید؟!… دارید می روید به سمت عراق!…
آنها که در حال جمع آوری پیکرهای شهدا بودند، پیکر عباس را هم گرفتند و گفتند: برعکسِ راهی را که می روید، بروید. ما هم ماشین می فرستیم دنبالتان.
چیزی نرفته بودیم که تویوتای دیگری دنبالمان آمد و ما را به سمت محل استراحت بچه ها برد.
آنجا بود که فهمیدم تنها شهید دسته ی ما؛ عباس حسین زاده بوده است.
بعد از آنکه از عملیات برگشتیم، باید به خانه ی شهید می رفتم و ساعتش را به خانواده می دادم. به خانه ی عباس رفتم، اما نتوانستم از پیش بینی عباس حرفی بزنم. بعد از آن هم از ترس ناراحت شدن خانواده ی عباس و تازه شدن داغشان، هیچوقت ماجرای پیش بینی عباس از زمان شهادتش و نحوه ی شهادت را تعریف نکردم.
آن ۶۰ روز نماز قضایی را که خواسته بود، همان وقت ها خواندم اما ماجرای شهادتش، ۳۳ سال در سینه ام ماند…
دوست دارم روزی بروم برای خانواده اش تعریف کنم که: