شهره کیانوشراد _ روزنامهنگار
مهرماه سال1359در جاده سنندج- کرمانشاه گروه 8نفرهای توسط گروهک
ضدانقلاب کومله اسیر و 30ماه در زندان کوملهها گرفتار میشوند. از آن
جمع 8نفره فقط یدالله خداداد مطلق زنده میماند. کیانوش گلزار راغب با
پیداکردن خداداد مطلق از او میخواهد تا خاطرات خود از زندان بردهسور را
روایت کند. این خاطرات دستمایه نوشتن کتابی به همین عنوان شده که راغب آن
را به رشته تحریر درآورده است. نویسنده کتابهای «عصرهای کریسکان» و
«شنام»، کتاب «برده سور» را اپیزود سوم و در ادامه 2کتاب قبل با حال و
هوایی مشابه نوشته و بخش دیگری از جنایات حزب دمکرات و سازمان کومله در
کردستان را روایت کردهاست. خاطرات خداداد مطلق را به روایت کتاب برده سور
از انتشارات سوره مهر مرور کردهایم.
برده سور بهمعنای سنگ سرخ و نام منطقهای در شمالغرب سردشت است. نزدیک
آلواتان و دولتو، رودخانه بسیار زیبایی جاری است که نویسنده کتاب از آن
بهعنوان عروس برده سور یاد میکند؛ «روستایی بود بسیار محقر که امتداد
همین رودخانه قرار داشت با 10تا 15خانوار. اینجا به زندان کومله تبدیل
شدهبود. اسم کتاب برگرفته از منطقه برده سور است و طرح جلد نشان از فضای
سنگین و سرمازده زندان را همراه با امید به رهایی از زندان به تصویر
کشیدهاست.»
کیانوش گلزار راغب درباره اهمیت پرداختن به ماجرای کردستان میگوید:
«غائله کردستان یکی از اتفاقات بسیار متاثرکننده در دفاعمقدس بود و باعث
شد که در آن زمان علاوه بر مواجهه و جدال با دشمن بیرونی، درون کشور نیز
درگیری داشته باشیم و این جریان قربانی زیادی را به همراه داشت.»
گلزار راغب که خود 14ماه در زندانهای کومله به سر برده بود در سالهای
بعد از آزادی، تصمیم به نوشتن خاطرات آن روزها میگیرد؛ «بعد از چاپ
کتابهای شنام و عصرهای کریسکان و ضرورت نگارش خاطرات کردستان احساس کردم
خاطرات دوران اسارت همرزمانم در زندانهای کومله و دمکرات همچنان روی زمین
مانده و خوب است یکی از آن اتفاقهای عجیب را مثل 2کتاب دیگر بنویسم. برای
همین سراغ یدالله خداداد مطلق رفتم.»
اعزام به کردستان
یدالله مطلق، معلمی در شهرستان قم بود. اول مهرماه 1359با خواندن تابلوی
نصب شده در راهرو اداره آموزشوپرورش متوجه میشود بهدلیل پاکسازی نیروهای
ساواکی و مسئلهدار، آموزشوپرورش کردستان دچار کمبود نیروی آموزشی شده و
نیاز مبرم به معلم دارد و داوطلبان میتوانند برای رفتن به استان کردستان
به کارگزینی اداره مراجعه کنند؛ چند نفر جلوی تابلو اعلانات جمع بودند. از
یکیشان پرسیدم: «موضوع چیه؟» گفت: «اعزام به کردستان.» وقتی اعلامیه را
خواندم با اشتیاق برای ثبتنام به کارگزینی رفتم. همان همکار را دوباره
دیدم که ثبتنامش تمامشده بود. پرسیدم: «بهسلامتی شمام برای کردستان
ثبتنام کردید؟» گفت: «اگه خدا قبول کنه.» با خوشحالی گفتم: «خدا رو شکر،
پس همسفرییم.» خودم را معرفی کردم و گفتم: «یدالله خداداد مطلق هستم، معلم
مقطع راهنمایی.» او هم گفت: «علیمحمد بیان هستم، معلم قرآن و دینی.»
اسارت در پیچ و خم جاده
12مهر همان سال، یک ماشین لندرور که در اختیار مدیر آموزشوپرورش کردستان
بود تحویل یدالله مطلق داده میشود تا به مدرسه موچش رفته و کار تعمیرات
مدرسه را انجام بدهد. او بعد از رسیدن به مدرسه موتور برق را همراه خود
میآورد که برای تعمیر به تهران ببرد. او ماجرای دستگیری توسط نیروهای
کومله را در کتاب برده سور چنین روایت کردهاست: «از جاده فرعی با سرعت
زیاد رانندگی کردم تا به موچش رسیدیم. تا ظهر آنجا بودیم و به کارهای مدرسه
رسیدگی کردیم و سر ظهر هم موتوربرق را پشت لندرور گذاشتم و بهطرف سنندج
راه افتادیم. در مسیر پیچوخمهای جاده به سر یک در به جاده اصلی سنندج-
کرمانشاه، ماشین به رگبار بسته شد و تعادلش بههم خورد. بعد از چندبار
معلقزدن با سقف افتاد کف آسفالت و واژگون شد. به سختی ما را از خودرو
بیرون آوردند. خدا را شکر من و علی محمد سالم بودیم. حسین کاشانی پرت شده
بود بیرون و آه و ناله میکرد. پیشمرگان مسلح بالای سرمان آمدند و با قنداق
تفنگ افتادند به جانمان و تا میخوردیم زدنمان و گفتند: «سریع از جایتان
بلند شین و همراه ما بیاین!» ما که شوکه شده بودیم سعی میکردیم به مجروحان
کمک کنیم، با ضربههای قنداق و لگد و قهقهه شادی با گروهی مواجه شدیم که
فریاد میزدند: «زندهباد کومله! کومله قهرمان، سازمان زحمتکشان... .»
معلمان هم بند
کومله به جان نیروهای مردمی افتاده بود و حتی برخی از معلمان هم با آنها
همراه شده بودند و این موضوع موجب ناراحتی یدالله مطلق و همکارانی میشد که
برای تدریس از شهرهای دیگر به کردستان آمده بودند؛ «کمال که یک نیروی مسلح
چریکی بود و میبایست با نظامیان بجنگد به جان معلمهای منطقه افتاده و
گروگان میگرفت. سمتوسوی جنگ کومله به طرف مقابله با آموزشوپرورش و نظام
تعلیم وتربیت و سوادآموزی کردستان رفته بود. از اینکه همبندان همکارمان
معلم و همعقیده بودند احساس آرامش کردیم، ولی از طرف دیگر متأسف و ناراحت
شدیم که برخی همکارانمان در دام ضدانقلاب گرفتارند. 2ماهی بههمین منوال
گذشت؛ نه حمامی و نه بهداشت و تغذیه مناسب. فشارهای روحی عذابآور و
برخوردها ناشایست بود. به شهر بوکان آذربایجان غربی رسیدیم که هنوز در دست
ضدانقلاب بود. ما را پشت وانتبار سوار کردند و در کوچه و خیابانهای شهر
با جار و جنجال و تبلیغات منفی بین مردم چرخاندند و اعلام کردند پاسدارهای
خمینی را گرفتهاند. بیشتر گروهکهای ضدانقلاب در این شهر دفتر و مقر
داشتند. پس از آن، شب و روز با دستهای بسته و درحالیکه خسته بودیم،
مسافتهای طولانی را از دل کوههای سر به فلک کشیده و درههای عمیق
میآمدیم و از سرنوشتمان بیخبر بودیم.»
زندانی در دل کوهها
یدالله مطلق، زندان کومله را چنین توصیف کردهاست: «زندان کومله در کنار
رودخانه برده سور بین صخرهها و کوههای بلند گیارنگ بعد از روستای کوچک
برده سور و نزدیک خط مرزی سردشت و عراق واقعشده و اگر میخواستی نوک قله
را ببینی کلاه از سرت میافتاد. شیب کوه تند و قله بلند بهنظر میآمد.
رفتم دستشویی و برگشتم. تازه صبحانه خورده بودیم که پیشمرگهای در اتاق را
باز کرد. صدایم زد و گفت: «کاکا یدالله همراهم بیا.»
فرار و آزادی
یدالله مطلق و هم بندانش در زندان برده سور در سال1360موفق به فرار
میشوند. طراحی نقشه فرار بر عهده کریم غفاری بود. ماجرای حفر تونل، فرار و
درماندگی نیروی کومله از بخشهای خواندنی کتاب برده سور است. آنها پس از
فرار، دوباره دستگیر میشوند و سرانجام در نوروز 1362در جریان خبر مبادله
اسرا و آزادی قرار میگیرند؛ «اسم 17نفر ازجمله من را خواندند. باورم
نمیشد نام من هم جزو لیست است. معمولاً اعدامیها را یک یا دونفر
میبردند. هیچوقت 20-10 نفر را با هم برای اعدام نمیبردند. همراهی با
17نفر افراد عادی و معمولی، بعید بود برای اعدام باشد و اینموضوع دلگرمام
کرد؛ چراکه همراهانم افرادی نبودند که اعدامشان محتمل باشد.» پس از اعلام
اسامی، نامهای به آنها داده میشود تا امضا کنند که دو سال و نیم اسیر
آنها بودهاند، درحالیکه مدت اسارت بیشتر بود. پس از امضای نامه همچنان
نگرانی و دلهره وجود داشت که آیا آزاد میشوند؟ همچنان در سردرگمی و
ناباوری به سر میبردند. یدالله مطلق سرانجام پس از چند سال دوری از
خانواده و تحمل شکنجههای سخت با خانه میرود: «با خودم گفتم اگر سرزده به
خانهمان بروم ممکن است پدر و مادرم شوکه شوند. منزل خالهام همان نزدیکی
بود. سعی کردم اول بروم آنجا تا اوضاع آرام شود. رفتم و زنگ زدم. عروس
خالهام پشت در آمد تا چشمش به من خورد گفت یدالله... یدالله خودت هستی و
پس افتاد....»